میراث جاودان پدربزرگهای نمیدانم چند سانتیمتری
نویسنده: نرگس نجفی مقدم
زمان مطالعه:3 دقیقه

میراث جاودان پدربزرگهای نمیدانم چند سانتیمتری
نرگس نجفی مقدم
میراث جاودان پدربزرگهای نمیدانم چند سانتیمتری
نویسنده: نرگس نجفی مقدم
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
مثل همیشه رأس دقیقهی سیام ساعت شش، صدای زنگ تنظیمشدهی موبایل خوابم را پارهپار کرد. با اکراه و زمزمهی یکسری کلمات، صبح شنبهای به اندازهی واجبات نظامیه، آراگیرا کردم. انگار که همان یک ذره فریضهی اجتماعی باشد. بههرحال آدم باید یکجوری تیرگی بیرحمانهی این دنیا را از زیر چشمهایش محو، و بیرنگی «زندگی» را با یک لایه ماتیک فعلاً از جلوی چشمهایش بپوشاند؛ چون که لبهای تو، خضر اگر بدیدی، گفتی «لب چشمهی حیات است».
بالاخره از اطاق آبی سهراب سپهری دل کندم و با فکر اینکه «حالا که بریدن از یک فضای سه در چهار اینقدر برایم سخت است، دو روز دیگر چهجوری قرار است جان به عزرائیل بدهم؟» زدم بیرون. از ده دوازدهمتری نوار سبزرنگ اتوبوس بیآرتی را دیدم و آن تکوتوک ژنهای باقیمانده از اجداد عزیز شکارچیمان فوراً دستور پرش و حمله دادند؛ میراث جاودان پدربزرگهای نمیدانم چند سانتیمتری. حالا درست است که آن عزیزان فقید برای زندهماندن میجهیدند و من برای دیر رسیدن؛ اما مسئله این نیست. چیزی که اهمیت دارد، همان میل به بقاست که فقط ابعادش تغییر کرده، ولی در نهایت هر دوی ما از جاماندن میهراسیم. یکی جاماندن از خودِ زندگی، و دیگری جاماندن از چیزهایی که با آنها زندگیاش را میگذراند.
حالا اما دارم با نفسهای یکیدرمیان دنبال کارت اتوبوسم میگردم. ظاهراً از زمان پدربزرگ جان تا حالا ریههایمان ضعیفتر، و فقط بحرانهای وجودیمان بوده که تقویت شدهاند. از آن مدلها که نه با دست باز میشوند و نه با دندان. راستش به قول سلین: «باورم نمیشود این همه چیز توی کلهی آدم وجود داشته باشد. چه خیالهایی، چه حسهای عجیب و غریبی». سوالم این است که یعنی آن همه آدمی که بعد از جد رشید و قبل از من کوچک شما آمده و رفتهاند، هم همینقدر موریانه توی سرشان حس میکردهاند یا اینها فقط قرتیبازیهای نسل جدید است؟ من که نمیدانم؛ اما چطور میشود که این همه سال بروی و بیایی و بخوری و بخوابی و کار کنی و جمع کنی و فکر کنی، آخر هم همگی با هم، پیش بهسوی عدم؟ فکرش را بکن. آقای احمدی، همسایهی بیآزار خوبمان، سه چهار سال پیش مرد، بدون هر چیزی که در صندوقچهی چوبی لب پنجرهی رو به کوچهی اتاقش داشت. آن قلچماق کوچهی کناری، و «هیتلر» و حتی «فرهاد» که باشد، رفت، کوه را کند، هم مردند. بعدش کی آمد بگوید ای آدم خرت به چند؟ حالا من که تازگیها آمدهام دو کلاس درس بخوانم تا تصدیق بگیرم، ولی شاید شما بدانید که بعد این صدها دویدن دنبال اتوبوس و نرسیدنها و اشتباه سوار شدنها، چه میشود؟ من ولی ترجیح میدهم اصلاً نرسم تا آنکه بخواهم دوباره برگردم. فکر میکنم برتراند راسل هم با من موافق باشد. خودش یک بار میگفت: «چهجور میتوانم به تاولهای کف پایم بگویم تمام مسیری که آمدهام، اشتباه بوده است؟»
حالا شاید زیاد فرقی هم نداشته باشد که اوضاع انسان و جهان بعد از نیستشدن من و شما چطور باشد؛ استاد درس عمومی پنج دقیقهی اول کلاس حضور و غیابش را میکند، پس بهتر این است که دوباره با یاد و خاطرهی پدربزرگ جانمان یک ماراتن را شروع کنم. از فلسفهبافی و بحث وجود و عدم نان و آب برای آدم درنمیآید. برای بعضیها در میآید، ما همان چای نبات مادربزرگمان را میخوریم و فکرهای عمیق را یکچند مدتی میفرستیم عقب ذهنمان تا بتوانیم ادامه بدهیم و این چند روز را به سلامتی دوام بیاوریم.

نرگس نجفی مقدم
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.